
پسرک گفت:بعضی وقت ها قاشق از دستم می افتد.
پیرمرد گفت:من هم همینطور.
پسرک به آرامی گفت:بعضی شب ها هم رخت خوابن را خیس میکنم.
پیرمرد خندید و گفت:من هم همینطور.
پسرک گفت:بعضی وقت ها گریه میکنم,پیرمرد سری تکان داد و گفت من هم همینطور.
پسربچه دستش را در دستان گرم پیرمرد گذاشت و گفت: اما از همه بدتر این است که به نظر می رسد بزرگتر ها هیچ نوجهی به من ندارند.
پیرمرد آهی کشید و گفت:درکت میکنم.
نظرات شما عزیزان:
:: برچسبها: آرام کده, داستان, زیبا, داستان زیبا,
